۱۳۹۰ دی ۱۹, دوشنبه

روز شیشه شکون

بعد از تصادف سال 84 ، شیشه بر ، شیشه عقب رو خوب جا نزده بود . توی این چند تا بارون اخیر صندوق پر می شد از آب زلال .
رفتیم یه جا شیشه رو در بیاره و دوباره جا بزنه . زودتر از ما پرایدی اومده بود که شیشه عقبش ریز ریز شده بود از سرما و گرما . بعد نوبت ما بود . بعد ما هم پیرمردی اومد و یه نگاهی به پراید و آردی انداخت و گفت : امروز، روز شکستن شیشه هاست . گفتم پدرجان شیشه من که سالمه . نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و گفت آره پسرم حق با توست .









شیشه رو باز کرد و دوباره چسب زد و راه افتادیم . دو تا کوچه دور تر نشده بودیم که یه صدای انفجاری اومد . برگشتیم دیدیم شیشه ریز ریز شده . گرد کردیم طرف همون مغازه . دوباره خورده ها رو جمع کرد . شیشه نو آورد و چسب زد . توی اون چند دقیقه من و اون پیرمرد داشتیم همدیگه رو نگاه می کردیم .
آخر شب خواهرم زنگ زد که کیفش توی ماشین بوده و دزد محترم چون نتونسته در رو باز کنه ، شیشه رو شکسته و کیف رو برداشته .
موقع خواب تو دلم از اون پیرمرد پرسیدم به روح اعتقاد داری ؟ !

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سارا نوشت:
تلاش میکنم دوباره نظر بذارم.

وقتی بازیگوشی بچه های کلاسم رو میبینم، گاهی نصیحتشون می کنم. خاطره میگم که باباجان منم همسن شماها بودم یه روز. وقتتون رو صرف فلان و فلان نکنید و ...

ولی میدونم تا خودشون به سن من نرسند، نمیفهمند چی میگم. یا اگه میفهمند هم عملیش نمی کنند.

به روح اعتقاد دارم. ولی کاری به کارشون ندارم. تا اونها چه نظری داشته باشند.